گنجشک با خدا قهر بود…
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .
فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:
می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که
دردهایش را در خود نگاه میدارد…
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،
گنجشک هیچ نگفت و…
خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.
تو همان را هم از من گرفتی.
این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟
و سنگینی بغضی راه کلامش بست…
سکوتی درعرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو
از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به
دشمنی ام برخاستی!
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.
ناگاه چیزی درونش فرو ریخت , های های گریه هایش ملکوت خدا را پرکرد..
6 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/03/06 - 01:17
پیوست عکس:
گنجشک.jpg
گنجشک.jpg · 836x940px, 106KB
دیدگاه
sofiya

مهناز جون از این به بعد داستان های قشنگتو تو گروه داستانک بزاری ممنون میشم {-95-}{-153-}{-153-}

1392/03/6 - 01:19
sofiya

1392/03/6 - 01:22
mahnaz

باشه عزیزم {-64-}

1392/03/6 - 01:24
mahnaz

ممنون صوفیا جون {-35-} {-64-}

1392/03/6 - 01:27
Negar

عالــــــــــــــی ی ی.......اره واقعا

1392/03/6 - 01:45
mahnaz

قربونت نگار{-107-}

1392/03/6 - 01:51